روز اولی که اومدم شرکت داشتن نیرو جذب میکردن. بعد از مدتی دیدم خیلی هوامُ دارن و همه جور امکاناتی برام فراهم میکنن. میگفتم اینا چقدر دلسوز کارمنداشون هستن. تا اینکه موضوع تعدیل نیرو داغ شد و عدهای رو اخراج کردن.
اما خوشبختانه من موندم. رئیس شرکت میگفت متاسفیم اما مجبوریم. اون موقع من فهمیدم چقدر کودکانه فکر میکردم. همیشه موضوع منفعت هست. تاسف اون هیچ ارزشی برای کسایی که اخراج شدن نداشت. اون از روز اول هم برای کسی دلسوزی نمیکرد. برای اون چیزی که مهمه بازدهی بیشتر نیروهاش بود و هست.
چیزی نگذشت برای یه بخش جدید نیروهای تازه جذب کردن. اون موقع یادگرفتم که انتظار نداشته باشم کسی برام دلسوزی کنه یا وجودم برای کسی با ارزش باشه و بیخودی عاشق محل کارم نباشم. این خزعبلات بی معنیه. اینجا تنها چیزی که مهمه ارزش آفرینی هست. این که چقدر به درد اهداف فعلی شرکت بخوری.
ممکنه همین فردا تصمیم بگیرن این بخشی که ما توش هستیم رو تعطیل کنن. یا اینکه ما رو با نیروهای بهتری جایگزین کنن. تو هر چقدر هم که تا الان برای شرکت مفید بودی دیگه مهم نیست. چون سهمتُ گرفتی. دلیلی وجود نداره که به هر قیمتی نگهت دارن یا پست جدید بهت بدن. تو دیگه به درد اونا نمیخوری.
من فقط تلاش میکنم کارمُ درست انجام بدم و برای خودم اعتبار کسب کنم. دلسوزیای در کار نیست. اگه هوامُ دارن برای اینه که کارمُ بهتر انجام بدم. به محض اینکه تاریخ من منقضی بشه برای اونها بین من و یک تکه زباله هیچ تفاوتی وجود نداره. باید با دنیای حرفهای هماهنگ باشم.
احساس تعلق خاطر به شرکتی که داری و اینکه برای سرمایه گذارانش منفعت ایجاد میکنی و بدتر از همه فکر هر لحظه اخراج شدنت یک احساس مخرب هست. چون روزی که اخراج بشی از همه چیز و همه کس متنفر میشی. چون احساس میکنی به تو خیانت یا ظلم شده. در صورتی که حقیقت نداره... / توییتر.